گنجور

 
مولانا

صد خمار است و طرب در نظر آن دیده

که در آن روی نظر کرده بود دزدیده

صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی

که رخ خود به کف پاش بود مالیده

عشوه و مکر زمانه نپذیرد گوشی

که سلام از لب آن یار بود بشنیده

پیچ زلفش چو ندیدی تو برو معذوری

ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده

نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد

هیچ دیدی تو نیی بی‌نفسی نالیده

گر بداند که حریف لب کی خواهد شد

کِیْ برنجد ز بریدن قلم بالیده

گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر

فرق این بس که توی فرق مرا خاریده

جرعهٔ کَن فَیَکون بر سر آن خاک بریخت

لب عشاق جهان خاک تو را لیسیده

شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد

بر دم باد بهاری نرسد پوسیده

 
 
 
حکیم نزاری

یاد آن وقت که جانانهٔ ما ترسیده

آمدی بر سر من از همه کس دزدیده

در برم بودی تا وقتِ سحر هم‌خوابه

وز رقیبان همه شب بر تنِ من لرزیده

گر بگویم که کدام است چنان دان که دگر

[...]

کمال خجندی

ای چو چشم خوش تو چشم کسی کم دیده

شکر ننگ تو برتنگ شکر خندیده

وجهی از روی تو در دیده من خوشتر نیست

ز آن سبب دیده من دیده ترا دردیده

دیده اهل نظر دیده بسی خوب و ترا

[...]

جهان ملک خاتون

دل من از غم تو گرد جهان گردیده

ناکسم من به جهان چون رخ تو گردیده

حال مسکین دل ما را تو چه پرسی آخر

حال او چون سر زلفین تو شد شوریده

صبر گفتی بکن ای دوست به ایام فراق

[...]

صائب تبریزی

به ستم کی رود از جای دل غم دیده؟

این سپندی است که مرگ بسی آتش دیده

زخم ناسور من از حسرت مشک است کباب

شانه زلف سیاهش به سمن پیچیده

گوهر راز مرا بر کف اظهار گذاشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه