گنجور

 
مولانا

چهرهٔ زرد مرا بین و مرا هیچ مگو

دردِ بی‌حد بنگر، بهر خدا هیچ مگو

دلِ پرخون بنگر، چشمِ چو جیحون بنگر

هر چه بینی بگذر، چون و چرا هیچ مگو

دیٖ خیال تو بیامد به در خانهٔ دل

در بزد گفت: «بیا، در بگشا، هیچ مگو»

دست خود را بگزیدم که فِغان از غم تو

گفت: «من آن توام، دست مخا، هیچ مگو

تو چو سُرنای منی، بی‌لب من ناله مکن

تا چو چنگت ننوازم، ز نوا هیچ مگو»

گفتم: «این جان مرا، گرد جهان چند کشی؟»

گفت: «هر جا که کشم زود بیا، هیچ مگو»

گفتم: «ار هیچ نگویم تو روا می‌داری؟

آتشی گردی و گویی که درآ، هیچ مگو؟»

همچو گل خنده زد و گفت: «درآ تا بینی

همه آتش سمن و برگ و گیا، هیچ مگو»

همه آتش گل گویا شد و با ما می‌گفت:

«جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو»

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۲۱۷ به خوانش زهرا ذوالقدر
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۲۲۱۷ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم