گنجور

 
مولانا

هست در حلقه ما حلقه ربایی عجبی

قمری باخبری درد دوایی عجبی

هست در صفه ما صف شکنی کز نظرش

تابد از روزن دل نور ضیایی عجبی

این چه جام است که از عین بقا سر برزد

تا زند جان منش طال بقایی عجبی

هر کی از ظلمت غم بر دل او بند بود

یابد از دولت او بندگشایی عجبی

این چه سحر است که خلق از نظرش محرومند

یا چه ابر است بر آن ماه لقایی عجبی

از کجا تافت چنان ماه در این قالب تن

تا ز جا رفت دل و رفت به جایی عجبی

چون دل از خانه وهم حدثان بیرون شد

ز یکی دانه در دید سرایی عجبی

می‌نمود از در و دیوار سرا در تابش

هشت جنت ز یکی روح فزایی عجبی

شمس تبریز از این خوف و رجا بازرهان

تا برآید ز عدم خوف و رجایی عجبی