گنجور

 
مولانا

بده آن باده جانی، که چنانیم همه

که می از جام و سر از پای ندانیم همه

همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گُلیم

روح مطلق شده و تابش جانیم همه

همه دربند هوایند و هوا بنده ماست

که برون رفته از این دور زمانیم همه

همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار

همه دکان بفروشیم که کانیم همه

تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد

که به صورت مثل کون و مکانیم همه

زعفران رخ ما از حذر چشم بد است

ما حریف چمن و لاله ستانیم همه

مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم

که جز از دست و کفت ، می‌نستانیم همه

هر که جان دارد، از گلشن جان بوی برد

هر که آن دارد، دریافت که آنیم همه

دل ما چون دل مرغ است ، ز اندیشه برون

که سبک دل شده زان رطل گرانیم همه

ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند

که کمربخشتر از بخت جوانیم همه

جان ما را به صف اول پیکار طلب

ز آنک در پیش روی تیر و سنانیم همه

در پس پرده ظلمات بشر ننشینیم

ز آنک چون نور سحر پرده درانیم همه

شام بودیم ، ز خورشید جهان صبح شدیم

گرگ بودیم ، کنون شهره شبانیم همه

شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای

سوی او با دل و جان همچو روانیم همه

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۳۷۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

جام بر دست به ساقی نگرانیم همه

فارغ از غصهٔ هر سود و زیانیم همه

این معلم که خرد بود بشد ما طفلان

یکدگر را ز جنون تخته زنانیم همه

پا برهنه خرد از مجلس ما دوش گریخت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه