صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲
کرده عشق تو چنان بیخبر و بی خویشم
که به غیر از تو دگر هیچ نمیاندیشم
گرم از نوش نوازی ورم از نیش زنی
هم بنوش تو ز جان مایل و هم بر نیشم
گر منامید عنایت ز تو دارم شاید
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳
بس بدل هست خیال رخ نیکوی توام
همه جا جلوه کند پیش نظر روی توام
شادم از اینکه بتیغ تو شدم کشته ولی
هست شرمندگی از رنجش بازوی توام
بخدا یافتهام معنی آزادی را
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۴
ساقی آن میبقدح کن که چو ما نوش کنیم
هر چه جز دوست بود جمله فراموش کنیم
آتش افروخته غم یکقدح آب عنب آر
تا که این آتش افروخته خاموش کنیم
خرد و هوش بود مایهٔ غم خوردن ما
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۷
خبرت هست که بی لعل تو ما خونجگریم
بی مه روی تو بیزار ز دور قمریم
بامیدی که ز گیسوی تو بویی شنویم
همه شب منتظر مقدم باد سحریم
به تمنای گل روی تو ای سرو روان
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱
خوش بود دیده ز جان بستن و جانان دیدن
رحمت وصل پس از زحمت هجران دیدن
هان مخوانید بخلدم که به طوبی ارزد
یک نظر قامت آن سرو خرامان دیدن
چه بهشتی تو که دیدار تو را هر که بدید
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳
خبرم نیست ز سر تا شده سودائی تو
در برم گمشده دل تا شده شیدائی تو
دمت ای پیر مرا زنده جاویدنمود
جان فدای تو و انفاس مسیحائی تو
آنچه از موسی و از طور شنیدم دیدم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۶
طعنه بر ما مزن ای شیخ و به خود غره مشو
زان که معلوم شود کِشته به هنگام درو
پاک کن دل که به میخانه دوصد جامهٔ پاک
نستانند پی دادن جامی بگرو
دوش از پیر مغان خواستم اندرزی گفت
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۵
ای دلارام که اندر دل ما آمدهای
اندر این خانه ندانم ز کجا آمدهای
به به ای گنج گرانمایه در این ویرانه
جای کس جز تو نباشد چه به جا آمدهای
ما کجا دولت وصل تو کجا پندارم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۳
ما بجز عشق ندیدیم صلاح دیگری
غیر از این کار نجستیم فلاح دیگری
آنمباحی که فزونتر بود اجرش ز ثواب
بخدا نیست بجز عشق مباح دیگری
جز از آن باده که ذرات همه مست و بند
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۵
غیر خونابه چه خوردی ز می انگوری
راحت روح طلب کن ز میمنصوری
بخور آن میکه کند تقویت عقل و روان
مخور آن باده که بر عقل دهد رنجوری
جز که از عقل نگردی بسعادت نزدیک
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۷
جان بتنگ آمدم از غصهٔ بی همنفسی
آخر ای همنفس از چیست بدادم نرسی
جمع خلقی بتماشای من انگشت گزان
تو نپرسی که بدین حال پریشان چه کسی
حال آن خستهٔ واماندهٔ افتاده ز پای
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸
خواهی ارجا به لب آب روان بگزینی
آن به ای سرو که بر دیدهٔ من بنشینی
سخن تلخ شنیدن ز دهانت عجب است
که تو پا تا بسر ایجان چو شکر شیرینی
آفت جان و تن از غمزهٔ چشم بیمار
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۶
نیست بازار جهانرا به از این سودایی
که دهی جان پی هم صحبتی دانایی
دوش پروانه چنین گفت به پیرامن شمع
سوزم اندر طلب صحبت روشن رایی
بایدت خون جگر خورد بیاد لب یار
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲
چشم مستت همه مردم کشد از بیباکی
ای عجب مست که دیده است بدین چالاکی
خو از آن کرد دلم با غم عشقت که ندید
عشرتی در دو جهان خوشتر از این غمناکی
نه همین تیرگی از بخت من آموخته شام
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۵
نتوان گفت رخت را قمر آری آری
که تو هستی ز قمر خوبتر آری آری
بهم آویخته زلفین سیاهت نی نی
زنگیان ریخته بر یکدیگر آری آری
جلوهات از در دو دیوار پدیدار اما
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۳
گفت دانا پدری با پسر از آگاهی
آن بیابی که برای دگران میخواهی
راست رو باش چو ماهی که خوری آب زلال
نه چو خرچنگ خوری آب گل از کجراهی
آخر کار اگر چاره نباشد جز مرک
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱
غنچه را نیست جز این علت خونین جگری
که کند پردهٔ آن پاره نسیم سحری
ایکه از عیب کسان پرده دری در خود بین
آن چه عیب است که باشد بتر از پردهدری
گر زنی لاف هنر عیب کسان کمتر جوی
[...]