گنجور

 
صغیر اصفهانی

ای دلارام که اندر دل ما‌ آمده‌ای

اندر این خانه ندانم ز کجا‌ آمده‌ای

به به ای گنج گرانمایه در این ویرانه

جای کس جز تو نباشد چه به جا آمده‌ای

ما کجا دولت وصل تو کجا پندارم

راه گم کرده و در خانهٔ ما‌ آمده‌ای

جان نثار رهت ای خسرو خوبان که ز لطف

بهر پرسیدن احوال گدا‌ آمده‌ای

چه جفاها که ز هجران تو دیدم صد شکر

که کنون بر سرم از راه وفا آمده‌ای

به از این برگ و نوایی نشناسم که ز مهر

به سراغ من بی‌برگ و نوا آمده‌ای

من نه خود در خم چوگان غمت گو شده‌ام

تو به دنبال من بی‌سر و پا آمده‌ای

گر نخواهی که چو من بوسه زنی بر لب او

به لب ای جان من خسته چرا آمده‌ای

گل‌رخی گر نربوده است قرار از تو صغیر

همچو بلبل ز چه در شور و نوا آمده‌ای