گنجور

 
صغیر اصفهانی

نیست بازار جهانرا به از این سودایی

که دهی جان پی هم صحبتی دانایی

دوش پروانه چنین گفت به پیرامن شمع

سوزم اندر طلب صحبت روشن رایی

بایدت خون جگر خورد بیاد لب یار

نیست در خوان محبت به از این حلوایی

رفرف عشق بنازم که برد عاشق را

تا بجایی که نباشد دگر آنجا جایی

پای لرزان دل حیران ره پر چه شب تار

دست گیرد مگر از کور دلان بینایی

راستی کجروی چرخ فزون گشت کجاست

دست اختر شکنی پای فلک فرسایی

دست بیداد جهان ساخته ویران باید

پا گذارد بمیان عدل جهان آرایی

شادمان باش صغیرا که خدیوی عادل

باز طرح افکند از عدل و عطا دنیایی