گنجور

 
صغیر اصفهانی

جان بتنگ آمدم از غصهٔ بی همنفسی

آخر ای همنفس از چیست بدادم نرسی

جمع خلقی بتماشای من انگشت گزان

تو نپرسی که بدین حال پریشان چه کسی

حال آن خستهٔ واماندهٔ افتاده ز پای

تو چه دانی که بصد ناز سوار فرسی

باختم دل بنظر بازی و غافل بودم

که بدین روز کشد عاقبت بوالهوسی

در هوایی که ز پرواز بماند جبریل

بچه منظور رسم من ز عروج مگسی

در محیطی که شود فلک فلک طوفانی

کی در از قعر بدامان کند این خوی خسی

گر بمنزل نرسیدی تو صغیر اینت بس

که در این قافله نالان همه دم چون جرسی