گنجور

 
صغیر اصفهانی

خبرم نیست ز سر تا شده سودائی تو

در برم گمشده دل تا شده شیدائی تو

دمت ای پیر مرا زنده جاویدنمود

جان فدای تو و انفاس مسیحائی تو

آنچه از موسی و از طور شنیدم دیدم

همه را از تو و از سینهٔ سینائی تو

گوهری کز پی آن گرد جهان میگشتم

یافتم عاقبت اندر دل دریائی تو

تو ز مولائی خود بندگی من بپذیر

که من از جان شده‌ام بنده مولائی تو

ناتوانم من سودازده‌ ای خضر طریق

دست جان من و دامان توانائی تو

چه دهم شرح غم خویش که سر دل من

همه مکشوف بود در بر دانائی تو

سرمه چشم نما خاک ره پیر صغیر

تا کند خرق حجب قوه بینائی تو