گنجور

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

نرسیده‌ست به گوش تو مگر فریادم

ورنه هرگز ندهد دل که نیاری یادم

در همه شهر چو روی تو ندیدم رویی

که بر او فتنه شوی تا بستاند دادم

طاقت آمدنم نیست مگر خاک شوم

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

چون سر زلف تو برعارض زیبا دیدم

روز نوروز و شب قدر به یک‌جا دیدم

در بهشت رخ تو بر طرف آب حیات

جان صاحب‌نظران را به تماشا دیدم

مه به روی تو چه ماند که به جای کلفش

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰

 

تا نفس هست به روی تو برآید نفسم

ور کنم بی تو نظر سوی کسی هیچ کسم

در تمنای تو شد عمر و نمی‌دانم من

کاخرالامر به مقصود رسم یا نرسم

مشکن بال نشاطم تو به پیمان‌شکنی

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

ساقیا بر سر جان بار گران است تنم

باده ده باز رهان یک نفس از خویشتنم

من از این هستی خود نیک به جان آمده‌ام

تو چنان بی‌خبرم کن که ندانم که منم

نَفْس را یار نخواهم که نه زین اقلیمم

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

عنبرین است به ذکر تو نفس‌ها که زنم

به حدیث دگر آلوده مبادا دهنم

نام و پیغام تو خوش می‌گذرد بر گوشم

شنوایی چه کنم گر نبود این سخنم

با تو پیوند دل و دیده و جان می‌بینم

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

تا کی آخر ز غمت ناله شب‌گیر کنم

سوختم از غم عشق تو چه تدبیر کنم

هست زلف تو چو زنجیر من از راه جنون

خویشتن بسته آن زلف چو زنجیر کنم

در پس پرده اندیشه معبد کردار

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

عالمی را به جمالت نگران می‌بینم

نه بدین دل نگرانی که من مسکینم

مگرم دست اجل از سر پا بنشاند

ور نه تا هست قدم از طلبت ننشینم

بر سر کوی تو یا سر بنهم یا باشد

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

در رخت می‌نگرم صورت جان می‌بینم

آنچه دل می‌طلبد پیش تو آن می‌بینم

روح را چهرهٔ تو نور یقین می‌بخشد

عقل را پیش دهانت به گمان می‌بینم

در میان از دهنت بیشتر از نامی نیست

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

بلبلان را همه شب خواب نیاید زان بیم

که مبادا که برد برگ گلی باد نسیم

شب مهتاب و گل و بلبل سرمست به هم

مجلس آن نیست که در خواب رود چشم ندیم

باد را گر خبر از غیرت بلبل بودی

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

عاشقی چیست به جان بندهٔ جانان بودن

گر لبش جان طلبد دادن و خندان بودن

سوی زلفش نظری کردن و دیدن رویش

گاه کافر شدن و گاه مسلمان بودن

هست در چشمه خورشید ز رویت اثری

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

ترک مه پیکر من تا که برفت از بر من

دور از آن روی ندانم که چه شد بر سر من

تا جدا گشت ز من آن که چو جان است مرا

واله و خسته و زار است دل غم خور من

چشم من هیچ شبی خواب نگیرد ز غمش

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

ای صبا آنچه شنیدی ز لب یار بگو

عاشقان محرم رازند نه اغیار بگو

هم تو داری خبر از زلف گره بر گره‌اش

پیش ما قصه دل‌های گرفتار بگو

شرح غارت‌گری زلف دلاویز بکن

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

بر دل از زلف چو زنجیر تو دارم بندی

نه چنان بند که آن را بگشاید پندی

من نه آنم که از این قید خلاصی یابم

که فتوح است مرا بند چنین دلبندی

نه چنان جان به سر زلف تو پیوست که باز

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

توبه کردم که نخوانم دگرت ماه و پری

هر چه دیدیم و شنیدیم از آن خوبتری

تا ببینیم نظیرت به جهان گردیدیم

نیکوان را همه دیدیم تو چیزی دگری

عارفان روی تو جویند نه گل‌های بهشت

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

شب دوشینه خیالت به عیادت سحری

بر بالین من آمد که فلان هان خبری

از غم تیره‌شب و محنت هجران چونی

وه که مردی ز غم عشق چو من عشوه‌گری

دادمی کام تو گر بیم رقیبم نبدی

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

 

ای نسیم سحری هیچ سر آن داری

کز برای دل من روی به جانان آری

پیش آن جان و جهان عرض کنی بندگیم

باز بر لوح دلش نقش وفا بنگاری

ور مجالی بودت گو که فلان می‌گوید

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷

 

کیست کاین فتنه نشاند که تو می‌آغازی

کیست بر روی زمین کش تو نمی‌اندازی

نیست در جمله جهان مثل تو صاحب حسنی

چشم را گوی که زو دیده‌ام این غمازی

پیش از آن کز غم تو خانه بپردازد دل

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

نه چنان مست و خرابم ز دو چشم ساقی

که مرا با دگری هست خیالی باقی

مستی از هستی من جز سر مویی نگذاشت

وان قدر نیز نخواهم که بود ای ساقی

مست گشتیم و نخواهی تو که فانی گردیم

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴

 

می‌کند بوی تو با باد صبا همراهی

خلق را می‌دهد از بوی بهشت آگاهی

اثر کفر نماندی به جهان از رویت

گر نکردی سر زلفت مدد گمراهی

خجلم زان که به رخسار تو گویم ماهی

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

اثر لطف خدایی که چنین زیبایی

تا تو منظور منی شاکرم از بینایی

نیست ما را شب وصل تو میسر زیرا

که شب تیره شود روز چو رخ بنمایی

چون خیال تو ز پیشم نفسی خالی نیست

[...]

همام تبریزی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode