گنجور

 
همام تبریزی

بلبلان را همه شب خواب نیاید زان بیم

که مبادا که برد برگ گلی باد نسیم

شب مهتاب و گل و بلبل سرمست به هم

مجلس آن نیست که در خواب رود چشم ندیم

باد را گر خبر از غیرت بلبل بودی

هیچ وقتی به گلستان نگذشتی از بیم

آتش عشق نگر در همه چیزی ور نی

مرغ را نغمه عشاق که کردی تعلیم

آدمی را که از این حال خبر بیشتر است

طالب صحبت یار است نه جنات نعیم

با چنین روی که را میل بود سوی بهشت

بی تو آسایش فردوس عذابی‌ست الیم

عشق می‌ورزم و گو خصم ملامت می‌کن

نه من آورده‌ام این شیوه که رسمی‌ست قدیم

گر نمایم به ملامتگر خود صورت دوست

دهد انصاف و کند مسأله با ما تسلیم

گر چو روی تو بُدی ماه نکردی هرگز

به سرانگشت نبی صورت مه را به دو نیم

هر که در بند سر زلف چو زنجیر تو شد

ظاهر آن است که کمتر شنود پند حکیم

همچو بادی دگران بر درت آیند و روند

بر سر کوی تو چون خاک همام است مقیم