گنجور

 
همام تبریزی

تا کی آخر ز غمت ناله شب‌گیر کنم

سوختم از غم عشق تو چه تدبیر کنم

هست زلف تو چو زنجیر من از راه جنون

خویشتن بسته آن زلف چو زنجیر کنم

در پس پرده اندیشه معبد کردار

همه شب نقش خیالات تو تصویر کنم

گر پریشانی زلف تو ببینم در خواب

ساده‌دل‌وار همه نقش تو تعبیر کنم

ماجرای غم عشق تو چنان نیست که من

بر زبان قلم سرزده تحریر کنم

یک دل از مهر تو با سر سخنان دارم لیک

فرصتی نیست که در پیش تو تقریر کنم

ای خوش آن لحظه که پوشیده به پیش اغیار

به نظر با تو سخن گویم و توفیر کنم

گفتی از صبر به مقصود رسی همچو همام

دل چو با من نبود صبر به تزویر کنم

گر بدانم که مرا از تو امیدی باشد

پس من دل‌شده در صبر چه تقصیر کنم