گنجور

 
همام تبریزی

شب دوشینه خیالت به عیادت سحری

بر بالین من آمد که فلان هان خبری

از غم تیره‌شب و محنت هجران چونی

وه که مردی ز غم عشق چو من عشوه‌گری

دادمی کام تو گر بیم رقیبم نبدی

که مبادا ز رقیبان به جهان در اثری

سوز و می‌ساز که تا کام بیابی ز لبم

تا در آتش نشود عود نیابی شکری

مهر من ورز که در روی زمین نیست چو من

شکری جان شکری عشوه‌گری خوش پسری

کمر بندگیم گر ز میان بگشایی

در شب وصل ببندم ز دو زلفت کمری

نیم شب واله و سرمست درآیم ز درت

خواب مستی کنم اندر بر تو تا سحری

چون شنیدم سخنش گفتم ای جان همام

این خیالیست که دارد به سوی من نظری

گفت خوش باش فلان گرچه خیال است، خوش است

وصل ما نیز خیالی‌ست جهان ره گذری

ترسم آن لحظه که از خواب درآیی گویی

ای دریغا که ز گلزار نچیدیم بری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode