گنجور

 
همام تبریزی

در رخت می‌نگرم صورت جان می‌بینم

آنچه دل می‌طلبد پیش تو آن می‌بینم

روح را چهرهٔ تو نور یقین می‌بخشد

عقل را پیش دهانت به گمان می‌بینم

در میان از دهنت بیشتر از نامی نیست

از وجودش سخن و خنده نشان می‌بینم

من از آن لب چو حدیثی به زبان می‌آرم

آب حیوان ز لب خویش چکان می‌بینم

وصف رویت نه به اندازه تقریر من است

که به صد مرتبه زان سوی بیان می‌بینم

روی و بالای تو را هر که ببیند گوید

آفتابی‌ست که بر سرو روان می‌بینم

من و وصلت چه خیالیست که بر خاک درت

نقش پیشانی شاهان جهان می‌بینم

پای آهسته نه از خانه برون کان منزل

سر به سر پر دل صاحب‌نظران می‌بینم

فتنه روی تو تنها نه همام است آخر

عالمی را به جمالت نگران می‌بینم