گنجور

 
همام تبریزی

کیست کاین فتنه نشاند که تو می‌آغازی

کیست بر روی زمین کش تو نمی‌اندازی

نیست در جمله جهان مثل تو صاحب حسنی

چشم را گوی که زو دیده‌ام این غمازی

پیش از آن کز غم تو خانه بپردازد دل

خوش بود گر نفسی با دل من پردازی

همچو نایم به دم و ناله بسی داشته‌اند

چه بود نیز چو چنگم نفسی بنوازی

گر شود جمله جهان خصم مپندار که دست

دارم از دامنت ای دوست به بازی بازی

ذره‌ای کم نکنم در هوست هیچ عیار

گر صدم بار چو زر در غم خود بگدازی

نازنینی و شد اندر سر ناز تو همام

شد حقیقت که بدان روی نکو می‌نازی