گنجور

 
همام تبریزی

نه چنان مست و خرابم ز دو چشم ساقی

که مرا با دگری هست خیالی باقی

مستی از هستی من جز سر مویی نگذاشت

وان قدر نیز نخواهم که بود ای ساقی

مست گشتیم و نخواهی تو که فانی گردیم

زان که در آرزوی عربدۀ عشاقی

هر کجا پرتو حسنی‌ست ز رویت اثری‌ست

آفتابی تو که منظور همه آفاقی

جان من از سر زلف تو نسیمی بشنید

عزم دارد که کند صحبت تن در باقی

خود نمایان اگر از عشق تو بویی یابند

پیش شاهان نفروشند دگر زراقی

حیف باشد که بخوانند غزل‌های همام

پیش خامی که ندارد خبر از مشتاقی