گنجور

 
همام تبریزی

ترک مه پیکر من تا که برفت از بر من

دور از آن روی ندانم که چه شد بر سر من

تا جدا گشت ز من آن که چو جان است مرا

واله و خسته و زار است دل غم خور من

چشم من هیچ شبی خواب نگیرد ز غمش

تا به خوناب جگر تر نکند بستر من

قصه غصه من گر برسانند به دوست

بی گمان رحم کند بر دل من دلبر من

دوست از حالت من فارغ و از دوری او

به فلک می‌رسد از سوز جگر آذر من

دل چه باشد که ز دلدار دریغش دارند

خاصه از یار سمن بوی پری پیکر من

روز و شب ورد همام است که ناگه روزی

جان برافشانم اگر دوست درآید بر من