گنجور

 
همام تبریزی

عاشقی چیست به جان بندهٔ جانان بودن

گر لبش جان طلبد دادن و خندان بودن

سوی زلفش نظری کردن و دیدن رویش

گاه کافر شدن و گاه مسلمان بودن

هست در چشمه خورشید ز رویت اثری

چون توان منکر خورشید پرستان بودن

پرتو روی الهی چو بر انسان افتاد

رسم شد شیفتۀ صورت خوبان بودن

با چنین روی و لب انصاف غرامت باشد

طالب جام جم و چشمهٔ حیوان بودن

گر نه روی تو بود من چه کنم باغ بهشت

نتوان بهر گل و میوه به زندان بودن

تا نسیم سر زلفت ز صبا بشنیدم

کار ما هست چو زلف تو پریشان بودن

روی بنمای که صاحب‌نظران مشتاقند

تا به کی زیر نقاب از همه پنهان بودن

ره‌نشینان سر کوی تو را همچو همام

غیرت آید نفسی همدم سلطان بودن