گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

بوسه می خواهم و لعلت چو شکر میخندد

همچو خورشید که بر روی قمر میخندد

چشمم از گریه درو لعل بریزد همه شب

لب و دندان تو بر لعل و گهر میخندد

ذره سان میل بخورشید لبت کرد دلم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

شمع روی تو دلمرا چو بجان میسوزد

آفتاب از دم آتش نفسان می سوزد

بحر از کریه ما در بصدف کرد آورد

لعل از یاد لبت در دل کان می سوزد

کام دل هیچکس از لعل تو هرگز نگرفت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

سرو از قد تو در باغ گل اندام آمد

باده از رنگ لب لعل تو در جام آمد

هست این نقطه پاکیزه به آخر پیوست

گر همه صید شد و دانه شد و دام آمد

جام خورشید بدور تو کشد هر ذره

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

دل که با درد غم عشق تو محرم گردد

جانم از خوردن غمهای تو خرم گردد

فعل و اسماء و صفات تو که عین ذاتند

به کمالات یقین رهبر آدم گردد

بخلافت بنشیند بسر صدر جلال

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

مژه ام شد قلم وچشم دوات ای دلبر

تا نوشتند بلعل تو زکوة ای دلبر

زنده شد جان من سوخته در وقت سحر

هست از لعل لبت آب حیات ای دلبر

بنما وصل که جانم ز غم آمد بر لب

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

دل از محبت دنیا و آخرت بردار

بشو باشک نیاز و به بین بطلعت یار

تا چو زلف از رخ زیبای تو سر بر گردیم

صفت از ذات تو هرگز نشود مایل یار

بهوای قد سرو تو چو در خاک رویم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

عشق داریم بدیدار تو ایجان بهوس

نکنم از غم دیدار تو جاویدان بس

مردم دیده عشاق تو را می بینم

روشن است از مه رخسار تو چشم همه کس

عشق دریاست بر او هر دو جهان کف باشد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

ختم قرآن خدا هست از این رو برناس

زانکه تعبیر کلامش ز ازل کرد نیاس

مصحف حضرت حق را تو معبر باشی

گر دلت جمع کنی از غم و شر وسواس

کرد تعلیم خدا اعلم لدنی جان را

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰

 

ما نگردیم ز سودای پریرویان بس

نکند دل ز تمنای رخ جانان بس

بلبل روح مرا در چمن باغ جنان

روی او نسترن و خط خوش ریحان بس

عندلیب سحری گریه کنان میگوید

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

دارم از رنگ رخت در دل و در جان آتش

نیست در شعله خورشید از اینسان آتش

هم از آنشمع که روشن شد از هر دو جهان

دید از شاخ شجر موسی عمران آتش

دیدم از نور رخ ماه تو ای سرو بلند

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

از حجب های تعین دل اگر یافت خلاص

در حرم عشق شود خاص الخاص

ذره وصلش بکف آور که جهان پرتو او است

جان که در بحر دل و دیده خود شد غواص

پیش خورشید جمالش که همه پرتو اوست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

کار دنیا همه زرق است و فریب است صداع

عارفان بر سر اینها نکنند ایچ نزاع

مفلسانیم که عالم بجوی نستانیم

نیست ما را بجهان جز غم عشاق متاع

زاهد از زهد و ریا دور که رندان صبوح

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

صبح چون شعله خورشید برآورد شعاع

گشت روشن که جهان است رخت را اقطاع

زاهد و عابد و صوفی بلبت مست شدند

باده خوردند و نگشتند کسی را مناع

لمن الملک تو گفتی و زخود نشنودی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

ما چو داریم بسرو قد دلدار طمع

بلبل از حضرت ما کرد بگلزار طمع

دل هر ذره که داریم بصد دلبازی

دارد از طلعت خورشید تو انوار طمع

من دیوانه بیدل که ندارم زر و سیم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

هر که شد کشتهٔ شهوت نشود زندهٔ عشق

نرسد هیچ بوی دولت پایندهٔ عشق

عاشق آن است که او شهوت خود را بکشد

تا چه خورشید شود زنده و تابندهٔ عشق

چشم حق‌بین به جز از وجه خدا هیچ ندید

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

روحم از عالم امر است و تن از عالم حق

جان ز لاهوت بود جسم ز ناسوت الحق

نکند درک حدیث من مجنون عاقل

زانکه باشد سخن سر معانی مطلق

جان چو نوح است ز طوفان بدن گریه کنان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

حله حور بود فصل بهاران کپنک

چتر درویش بود موسم باران کپنک

پادشاهان جهان جمله نمد می پوشند

گرچه پوشند ز عشق تو گدایان کپنک

گر نشد حلقه بگوش در درویش به صدق

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

روی آن ماه چو خورشید عیانست ای دل

تا نگویی که ز ذرات نهانست ای دل

معنی هست که گفتند علی صورته

در جهان صورت حق جان جهانست ای دل

کنت کنزا که بیان کرد چه معنی دارد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

دلبرا جانب ارباب وفا بگشا چشم

که مرا از رخ زیبای تو شد بینا چشم

تا بر آریم ز وصل تو در از بحر وجود

دارد از گریه پنهان دل و هم دریا چشم

تا به بیند نظر پاک بصد دیده تو را

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

حرف اسرار ازل بر دل خود خوانا چشم

که خموش است مرا هر دو لب گویا چشم

از همه خلق جهان بر در دیری دیدیم

داشت بر عاشق خود او پسر ترسا چشم

شب معراج خداوند محمد راگفت

[...]

کوهی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode