گنجور

 
کوهی

دارم از رنگ رخت در دل و در جان آتش

نیست در شعله خورشید از اینسان آتش

هم از آنشمع که روشن شد از هر دو جهان

دید از شاخ شجر موسی عمران آتش

دیدم از نور رخ ماه تو ای سرو بلند

هست در سینه خورشید درخشان آتش

آتش مهر تو تنها نه دل سنگ بسوخت

دارد از رنگ لبت لعل بدخشان آتش

بهوای گل روی تو بدیدم در باغ

بود اندر جگر غنچه خندان آتش

از فروغ رخ خورشید جهان آرایت

کفر زلفین تو زد در دل ایمان آتش

بسکه از نور رخت سوخت درون کوهی

برد از آه دلش شمع شبستان آتش

 
 
 
صائب تبریزی

برتو دوزخ شده از کثرت عصیان آتش

ورنه در چشم خلیل است گلستان آتش

زلف و خط چهره او را نتواند پوشید

درته دامن شبهاست نمایان آتش

دوزخ از سردی ایام بهشتی شده است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه