مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۱
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم
به قدم چو آفتابم به خرابهها بتابم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۲
تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم
صنما چه می شتابی که بکشتی از شتابم
تو رئیسی و امیری دم و پند کس نگیری
صنما چه زودسیری که ز سیریت خرابم
چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۳
هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم
پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم
سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم
نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم
چو به رازهای فردان برسیدهام چو مردان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۴
خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم
سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم
شب و روز میبکوشم که برهنه را بپوشم
نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم
علمی به دست مستی دو هزار مست با وی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۵
دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم
ز تو درشکست عهدم ز تو باد شد قرارم
ز ره زیادهجویی به طریق خیرهرویی
بروم که کدخدایم غله بدروم بکارم
همه حل و عقد عالم چو به دست غیب آمد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۶
فلکا بگو که تا کی گلههای یار گویم
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم
ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا
بجهم از این میان و سخن و کنار گویم
ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۷
نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم
چه کمی درآید آخر به شرابخانه تو؟
اگر از شراب وصلت ببَری ز سر خُمارم
چو نیَم سزای شادی، ز خودم مدار بیغم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸۵
صنما بیار باده بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رویت همگی قرار مستان
می کهنه را کشان کن به صبوح گلستان کن
که به جوش اندرآمد فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را گل و لاله زار جان را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸۶
صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن
دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب
سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی کن
تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸۷
هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد کن
چو حریف نیک داری تو به ترک نیک و بد کن
منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان
نه وصی آدمی تو بنشین و کار خود کن
نظری به سوی می کن به نوای چنگ و نی کن
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۲
تو بمال گوش بربط که عظیم کاهل است او
بشکن خمار را سر که سر همه شکست او
بنواز نغمه تر به نشاط جام احمر
صدفی است بحرپیما که در آورد به دست او
چو درآمد آن سمن بر در خانه بسته بهتر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷۶
صنما از آنچ خوردی بهل اندکی به ما ده
غم تو به توی ما را تو به جرعهای صفا ده
که غم تو خورد ما را چه خراب کرد ما را
به شراب شادی افزا غم و غصه را سزا ده
ز شراب آسمانی که خدا دهد نهانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲۸
خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری
جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری
قمری است رونموده پر نور برگشوده
دل و چشم وام بستان ز کسی اگر نداری
عجب از کمان پنهان شب و روز تیر پران
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲۹
تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری
چه خوش است این صبوری چه کنم نمیگذاری
سر این خدای داند که مرا چه میدواند
تو چه دانی ای دل آخر تو بر این چه دست داری
به شکارگاه بنگر که زبون شدند شیران
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۰
هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی
که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۱
چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی
چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی
رخ قبلهام کجا شد که نماز من قضا شد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۲
صنما چنان لطیفی که به جان ما درآیی
صنما به حق لطفت که میان ما درآیی
تو جهان پاک داری نه وطن به خاک داری
چه شود اگر زمانی به جهان ما درآیی
تو لطیف و بینشانی ز نهانها نهانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۳
سوی باغ ما سفر کن بنگر بهار باری
سوی یار ما گذر کن بنگر نگار باری
نرسی به باز پران پی سایهاش همیدو
به شکارگاه غیب آ بنگر شکار باری
به نظاره و تماشا به سواحل آ و دریا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۴
به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی
چه بود حیات بیاو هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان دغلی کمین غلامی
قدحی دو چون بخوردی خوش و شیرگیر گردی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۵
ز گزاف ریز باده که تو شاه ساقیانی
تو نهای ز جنس خلقان تو ز خلق آسمانی
دو هزار خنب باده نرسد به جرعه تو
ز کجا شراب خاکی ز کجا شراب جانی
می و نقل این جهانی چو جهان وفا ندارد
[...]