گنجور

 
مولانا

تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری

چه خوش است این صبوری چه کنم نمی‌گذاری

سر این خدای داند که مرا چه می‌دواند

تو چه دانی ای دل آخر تو بر این چه دست داری

به شکارگاه بنگر که زبون شدند شیران

تو کجا گریزی آخر که چنین زبون شکاری

تو از او نمی‌گریزی تو بدو همی‌گریزی

غلطی غلط از آنی که میان این غباری

ز شه ار خبر نداری که همی‌کند شکارت

بنگر تو لحظه لحظه که شکار بی‌قراری

چو به ترس هر کسی را طرفی همی‌دواند

اگر او محیط نبود ز کجاست ترسگاری

ز کسی است ترس لابد که ز خود کسی نترسد

همه را مخوف دیدی جز از این همه‌ست باری

به هلاک می‌دواند به خلاص می‌دواند

به از این نباشد ای جان که تو دل بدو سپاری

بنمایمت سپردن دل اگر دلم بخواهد

دل خود بدو سپردم هم از او طلب تو یاری

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

سحر است خیز ساقی بکن آنچ خوی داری

سر خنب برگشای و برسان شراب ناری

چه شود اگر ز عیسی دو سه مرده زنده گردد

خوش و شیرگیر گردد ز کفت دو سه خماری

قدح چو آفتابت چو به دور اندرآید

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
اقبال لاهوری

دل رهروان فریبی به کلام نیش داری

مگر اینکه لذت او نرسد به نوک خاری

چکنم که فطرت من به مقام در نسازد

دل ناصبور دارم چو صبا به لاله زاری

چو نظر قرار گیرد به نگار خوبروئی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه