گنجور

 
مولانا

تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم

صنما چه می شتابی که بکشتی از شتابم

تو رئیسی و امیری دم و پند کس نگیری

صنما چه زودسیری که ز سیریت خرابم

چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی

که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم

چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی

نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم

تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی

ز کف بجز تو ساقی ندهد طرب شرابم

بتپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه

چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون سحابم

به کمی چو ذره‌هایم من اگر گشاده پایم

چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم

عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود

تو هر آنچ پیشم آری چه کنم که برنتابم

تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی

چو توی اگر بجویم به چراغ‌ها نیابم

نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم

که سجود توست جانا دعوات مستجابم

تو بگفتیم که دل را ز جهانیان فروشو

دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت آبم

صنما چو من کم آید به کمی و جان سپاری

که ز رشک دل کبابم و به اشک چون سحابم

به سحر توی صبوحم به سفر توی فتوحم

به بدل توی بهشتم به عمل توی ثوابم

تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدستی

من خسته از ستیزت به نفیر چون ربابم

تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی

مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode