گنجور

 
مولانا

خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری

جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری

قمری است رونموده پر نور برگشوده

دل و چشم وام بستان ز کسی اگر نداری

عجب از کمان پنهان شب و روز تیر پران

بسپار جان به تیرش چه کنی سپر نداری

مس هستیت چو موسی نه ز کیمیاش زر شد

چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداری

به درون توست مصری که توی شکرستانش

چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری

شده ای غلام صورت به مثال بت پرستان

تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری

به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی

بت خویش هم تو باشی به کسی گذر نداری

خردا، نه ظالمی تو که ورا چو ماه گویی

ز چه روش ماه گویی تو مگر بصر نداری

سر توست چون چراغی بگرفته شش فتیله

همه شش ز چیست روشن اگر آن شرر نداری

تن توست همچو اشتر که برد به کعبه دل

ز خری به حج نرفتی نه از آنک خر نداری

تو به کعبه گر نرفتی بکشاندت سعادت

مگریز ای فضولی که ز حق عبر نداری

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۲۸۲۸ به خوانش علی اسلامی مذهب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

دل بی‌قرار را گو که چو مستقر نداری

سوی مستقر اصلی ز چه رو سفر نداری

به دم خوش سحرگه همه خلق زنده گردد

تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری

تو چگونه گلستانی که گلی ز تو نروید

[...]

غروی اصفهانی

صنما به جان‌نثاران ز چه رو نظر نداری

ز رسوم دلبری هیچ مگر خبر نداری

سر ما و شور عشقت، دل ما و نور عشقت

خبر از ظهور عشقت چکینم اگر نداری

عجب است تند خوئی ز توایکه خوبروئی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه