گنجور

 
مولانا

به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی

که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی

چه بود حیات بی‌او هوسی و چارمیخی

چه بود به پیش او جان دغلی کمین غلامی

قدحی دو چون بخوردی خوش و شیرگیر گردی

به دماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی

خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی

خنک آن سری که در وی می ما نهاد کامی

ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد

چو شنید نیکبختی ز تو سرسری سلامی

به میان دلق مستی به قمارخانه جان

بر خلق نام او بد سوی عرش نیک نامی

خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش

که سپیدباز مایی به چنین گزیده دامی

ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش

نه به دوستان نیازی نه ز دشمن انتقامی

همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش

همه را نظاره می‌کن هله از کنار بامی

ز تو یک سؤال دارم بکنم دگر نگویم

ز چه گشت زر پخته دل و جان ما ز خامی