گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

گاه در دل ساز و گه در دیده جا

هر دو جای توست ای بدرالدجی

طوبی آمد قد تو وقت خرام

گر خرامد سوی ما طوبی لنا

تا به هر چشمی ز راهت سرمه برد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

چون نصیب ما نشد وصل حبیب

ما و درد بی نصیبی یا نصیب

درد دوری زان در از من پرس و بس

محنت غربت نداند جز غریب

گرچه از نزدیک خوب است آن دو رخ

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸

 

آن سفر کرده کش از ما دل گرفت

جان فدایش هر کجا منزل گرفت

جان باقی بود یارب از چه رو

رفت و خوی عمر مستعجل گرفت

تن فتاد از پای چون محمل براند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

ما امید از دوست ببریدیم و رفت

هجر را بر وصل بگزیدیم و رفت

داغ بی یاری و درد بیدلی

آن همه بر خود پسندیدیم و رفت

شب همه شب گه به پهلو گه به سر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

 

باز بر شکل دگر می بینمت

زانچه بودی خوب تر می بینمت

پیش ازین بودی چو غنچه پردگی

چون گل اکنون پرده در می بینمت

جز کمر چیزی نبینم در میان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۵

 

ایهاالساقی ادر کاس الصبوح

هات مفتاحا لابواب الفتوح

پرتو جام است یا عکس مدام

ام بریق البرق ام برق یلوح

نکهت گل یا نسیم سنبل است

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸

 

چیست می دانی صدای چنگ و عود

انت حسبی انت کافی یا ودود

نیست در افسردگان ذوع سماع

ورنه عالم را گرفته ست این سرود

آه ازین مطرب که از یک نغمه اش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴

 

جان از آن لب‌ها حکایت می‌کند

طوطی از شکر روایت می‌کند

هرکه می‌گوید حدیث سلسبیل

زان لب نوشین کنایت می‌کند

از رقیبان می‌کند پهلو تهی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۴

 

تا دلم را پا در آن کو بسته شد

راه رفتارم ز هر سو بسته شد

ناقه عزم جهان پیمای را

بر سر آن کوی زانو بسته شد

بهر چشم بد دل من پر دعا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۹

 

دوستان بازم عجب کاری فتاد

دل به دام عشق خون‌خواری فتاد

جان رمید از تن به کویش آرمید

از قفس مرغی به گلزاری فتاد

ما بلا خواهیم و زاهد عافیت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷

 

تا تو را شکلی بدینسان ساختند

بهر مردم آفت جان ساختند

قدسیان تصویر قدت خواستند

شاخ طوبی را خرامان ساختند

ز ابر رحمت قطره های لطف ریخت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۵

 

روزه چون می داری ای شیرین پسر

کز دو لب بینم دهانت پرشکر

ماه روزه گر خوری شکر چه باک

نیست روزه ماه من بر ماه و خور

مردمان در روزه و عشاق را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۴

 

کل ما فی الکون وهم او خیال

او عکوس فی مرایا او ظلال

لاح فی ظل السوی شمس الهدی

لاتکن حیران فی تیه الضلال

کیست آدم عکس نور لم یزل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۶

 

مانده ام از یار دور و زنده ام

زین گنه تا زنده ام شرمنده ام

برنیارم کند ازان لب بوسه ای

گرچه عمری در طلب جان کنده ام

برده ام لاغر تنی پیش رقیب

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۱

 

هر دم ار تیرت فتادی بر دلم

صد در رحمت گشادی بر دلم

چون فروغ آفتاب از هر دری

پرتو رویت فتادی بر دلم

سر حسنت را که بودی آینه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۸

 

عاشقم بیچاره ام درمانده ام

بی دل و بی دین ز دلبر مانده ام

عاشقی با خواب و خور ناید درست

لاجرم بی خواب و بی خور مانده ام

تا چو جام می ز دستم رفته ای

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۳

 

همچو نقطه خال آن شیرین دهن

زیر لب افتاده بالای ذقن

می کنم زان خال لب هر لحظه یاد

می نهم داغی به جان خویشتن

حرص دانه رفت از مور و نرفت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۱

 

ای ز لعلت کامجو روح الامین

خط سبزت رحمة للعالمین

گل لطافت دارد و سرو اعتدال

تو سهی قامت هم آن داری هم این

در رهم گر گویی از سرکن قدم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۴

 

ای دل من صید دام زلف تو

دام دلها گشته نام زلف تو

بند شد در زلف تو دلها تمام

دام و بند آمد تمام زلف تو

داد تشریف غلامی بنده را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۸

 

آن که بالای تو را افراخته

بهر جان من بلایی ساخته

دست قدرت جمله اسباب جمال

جمع کرده شکل تو پرداخته

سیل جانها می رود در کوی تو

[...]

جامی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode