گنجور

 
جامی

کل ما فی الکون وهم او خیال

او عکوس فی مرایا او ظلال

لاح فی ظل السوی شمس الهدی

لاتکن حیران فی تیه الضلال

کیست آدم عکس نور لم یزل

چیست عالم موج بحر لایزال

عکس را کی باشد از نور انقطاع

موج را چون باشد از بحر انفصال

عین نور و بحر دان این عکس و موج

چون دویی اینجا محال آمد محال

رهروان عشق را بنگر که چون

هر یکی را بر دگرگونه ست حال

آن یکی در جمله ذرات جهان

دیده تابان آفتابی بی زوال

وان دگر ز آیینه هستی عیان

دیده مستورات اعیان را جمال

وان دگر در هر یکی آن دیگری

دیده من غیر احتجاب واختلال

خرم آن عاشق که با سلطان عشق

می خرامد در نهایات الوصال

کلمینی یا حمیرا کرده ورد

با لب میگون آن شیرین مقال

وز ملال زلف پر آشوب او

گفته با خالش ارحنی یا بلال

لب ندانم جز لب بحری که کرد

گوهر از قعرش سوی لب انتقال

ظلمت کونم غرض باشد ز زلف

نقطه ذاتم مراد آمد ز خال

گفت و گو تا چند جامی لب ببند

حال می باید چه سود از قیل و قال

گر درون سینه داری گوهری

چون صدف در قعر بنشین گنگ و لال