گنجور

 
جامی

همچو نقطه خال آن شیرین دهن

زیر لب افتاده بالای ذقن

می کنم زان خال لب هر لحظه یاد

می نهم داغی به جان خویشتن

حرص دانه رفت از مور و نرفت

شوق خال او هنوز از جان من

گم شد اندر پیرهن لاغر تنم

رشته ای کم باش گو از پیرهن

آه عاشق گر نبودی خانه سوز

جا کجا در سنگ کردی کوهکن

سوخت جانم ز آتش آه ای سرشک

زودتر آبی بر این آتش بزن

جامی آن خال سیه خوش دانه ای ست

تخم مهرش در زمین دل فکن

 
 
 
رودکی

کشتیی بر آب و کشتیبانش باد

رفتن اندر وادیی یکسان نهاد

نه خله باید، نه باد انگیختن

نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از رودکی
ناصرخسرو

چرخ پنداری بخواهد شیفتن

زان همی پوشد لباس پر دَرَن

شاخ را بنگر چو پشت دل شده

برگ را بنگر چو روی ممتحن

ابر آشفته برآمد وز دمن

[...]

سنایی

این دل و جان طبیعت سنج را

یک زمان از می طریقت سنج کن

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
سید حسن غزنوی

دوستان را بند گردان از وفا

ورنه باری از جفا دشمن من

چون نکردی یک زبانی لاله وار

ده زبانی نیز چون سوسن مکن

بد خوئی با هیچ کس هرگز مکن

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سید حسن غزنوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه