گنجور

 
جامی

آن سفر کرده کش از ما دل گرفت

جان فدایش هر کجا منزل گرفت

جان باقی بود یارب از چه رو

رفت و خوی عمر مستعجل گرفت

تن فتاد از پای چون محمل براند

جان برید از تن پی محمل گرفت

تا دلش ناید به درد از حال ما

خویش را از حال ما غافل گرفت

گرد ما دریا شد از سیل سرشک

یار ازان دریا ره ساحل گرفت

من قتیل یارم ای خوش آن قتیل

کو تواند دامن قاتل گرفت

کی تواند جامی از پی رفتنش

چون ز گریه پای او در گل گرفت

 
 
 
نورعلیشاه

عشق آمد در دلم منزل گرفت

منزل عشقش مرا در دل گرفت

بس بپای ناقه اش اشگم بریخت

سیل اشگم دامن محمل گرفت

کی از این دریا بر آرد گوهری

[...]

اقبال لاهوری

بوعلی اندر غبار ناقه گم

دست رومی پردهٔ محمل گرفت

این فرو تر رفت و تا گوهر رسید

آن بگردابی چو خس منزل گرفت

حق اگر سوزی ندارد حکمت است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه