مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰۳
گر تو تنگ آیی ز ما زوتر برون رو ای حریف
کز ترش رویی همیرنجد دلارام ظریف
گر همی انکار خود پنهان کنی بر روی تو
مینماید دشمنیها بر رخ تو لیف لیف
روز گردک بر رخ داماد میباشد نشان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰۸
گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق
دررسد در حین مدد از ساقی صهبای عشق
ور بدرد طبل شادی لشکر عشاق را
مژده انافتحنا دردمد سرنای عشق
زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲۵
عشق خامش طرفهتر یا نکتههای چنگ چنگ
آتش ساده عجبتر یا رخ من رنگ رنگ
برق آن رخ را چه نسبت با رخان زرد زرد
تنگ شکر را چه نسبت با دل بس تنگ تنگ
مه برای مشتری بر تخت دل بر تخت دل
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۳
صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل
تا چه باشد عاقبتشان وای دل ای وای دل
گر امان خواهی امانی ندهدت آن بیامان
میکشد جان را از این گل تا به سربالای دل
هر نواحی فوج فوج اندر گوی یا پشتهای
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶۰
باده ده ای ساقی جان باده بیدرد و دغل
کار ندارم جز از این گر بزیم تا به اجل
هات حبیبی سکرا لا بفتور و کسل
یقطع عن شاربه کل ملال و فشل
باده چو زر ده که زرم ساغر پر ده که نرم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶۵
یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال
بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال
کم انادی انظر و نقتبس من نورکم
قد رجعنا جانبا من طور انوار الجلال
من رآی نورا انیسا یملا الدنیا هوی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶۶
یا بدیع الحسن قد اوضحت بالبلبال بال
بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال
قد رجعنا قد رجعنا جانبا من طورکم
انظرونا انظرونا نستقی الماء الزلال
کل شیء منکم عندی لذیذ طیب
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۱
گر به خوبی می بلافد لا نسلم لا نسلم
کاندر این مکتب ندارد کر و فری هر معلم
متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی
زانک در زندان نیاید جز مگر بدنام و ظالم
جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۲
هرچ گویی از بهانه لا نسلم لا نسلم
کار دارم من به خانه لا نسلم لا نسلم
گفتهای فردا بیایم لطف و نیکویی نمایم
وعدهست این بینشانه لا نسلم لا نسلم
گفتهای رنجور دارم دل ز غم پرشور دارم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۳
می خرامد جان مجلس سوی مجلس گام گام
در جبینش آفتاب و در یمینش جام جام
می خرامد بخت ما کو هست نقد وقت ما
مشنو ای پخته از این پس وعدههای خام خام
جاء نصر الله حقا مستجیبا داعیا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۴
هر که گوید کان چراغ دیدهها را دیدهام
پیش من نه دیدهاش را کامتحان دیدهام
چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریدهام
گرچه او عیار و مکار است گرد خویشتن
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۵
ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم
صد هزاران محنت و رنج و بلا بشناختم
تو چراگاه خرانی نی مقام عیسیی
این چراگاه خران را من چرا بشناختم
آب شیرینم ندادی تا که خوان گستردهای
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۶
خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم
خویش را چون سرکه دیدم در شکر آمیختم
کاسه پرزهر بودم سوی تریاق آمدم
ساغری دردی بدم در آب حیوان ریختم
دیده پردرد بودم دست در عیسی زدم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۷
عشوه دادستی که من در بیوفایی نیستم
بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم
چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم
من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۸
من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم
آنک خم را ساخت هم او می شناسد خوی خم
کوزهها محتاج خم و خمها محتاج جو
در میان خم چه باشد آنچ دارد جوی خم
مستیان بس پدید و خمشان را کس ندید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۹
چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم
چون کبوترخانه جانها از او معمور گشت
پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم
زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹۰
چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم
از معانی در معانی تا روم من خوشترم
در معانی گم شدستم همچنین شیرینتر است
سوی صورت بازنایم در دو عالم ننگرم
در معانی می گدازم تا شوم همرنگ او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹۱
وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم
بندها را بردرانم پندها را بشکنم
چرخ بدپیوند را من برگشایم بند بند
همچو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم
پنبهای از لاابالی در دو گوش دل نهم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹۲
نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم
نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم زنم
نی تو دست او گرفتی عهد کردی دو به دو
کز پی آن جان و دل این جان و دل را برکنم
نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹۳
روی نیکت بد کند من نیک را بر بد نهم
عاشقی بس پختهام این ننگ را بر خود نهم
ننگ عاشق ننگ دارد از همه فخر جهان
ننگ را من بر سر آن عشرت بیحد نهم
علم چون چادر گشاید در برم گیرد به لطف
[...]