گنجور

 
مولانا

چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم

پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم

چون کبوترخانه جان‌ها از او معمور گشت

پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم

زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود

سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم

زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود

جان همچون قند را من زیر دندان می برم

تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی

سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم

دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود

شمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم

سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را

آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم

شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است

من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم