گنجور

 
مولانا

گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق

دررسد در حین مدد از ساقی صهبای عشق

ور بدرد طبل شادی لشکر عشاق را

مژده انافتحنا دردمد سرنای عشق

زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان

زان شکرهایی که روید هر دم از نی‌های عشق

یک زمان ابری بیاید تا بپوشد ماه را

ابر را در حین بسوزد برق جان افزای عشق

در میان ریگ سوزان در طریق بادیه

بانگ‌های رعد بینی می‌زند سقای عشق

ساقیا از بهر جانت ساغری بر خلق ریز

یا صلا درده به سوی قامت و بالای عشق

شمس تبریز ار بتاند از قباب رشک حق

قبه‌های موج خیزد آن دم از دریای عشق

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۳۰۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اهلی شیرازی

یار مستغنی و ما مستغرق دریای عشق

آه از استغنای حسن و وای از استیلای عشق

شد بعشق آن جوان موی سیاه من سپید

وز سر من یکسر مو کم نشد سودای عشق

پرسش خون شهیدان روز محشر گر کنند

[...]

صائب تبریزی

تیغ سیراب است موج بحر طوفان زای عشق

داغ ناسورست فلس ماهی دریای عشق

پرده گوش فلک گردید شق از کهکشان

نیست هر نازکدلی را طاقت غوغای عشق

نور عقلی کز فروغش چشم عالم روشن است

[...]

قصاب کاشانی

گشت آن روزی که پیدا در سرم سودای عشق

شد تهی از عقل تا خالی نماید جای عشق

از نزولش دارد او شوقی که سر تا پای من

می‌شوم هر دم بلاگردان سر تا پای عشق

کلبه تاریک، روشن می شود از آفتاب

[...]

وفایی مهابادی

پای بند جان و دل شد طره ی سودای عشق

آتش اندر جان و دل زد آفت غوغای عشق

کشور تاب و توان ویران ز استیلای عشق

عاشق و دیوانه و سرگشته در سودای عشق

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه