گنجور

 
مولانا

عشوه دادستی که من در بی‌وفایی نیستم

بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم

چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند

چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم

من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان

من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم

من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس

زانک من جان غریبم این سرایی نیستم

ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم

خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم

من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد

غرقه‌ام در بحر و دربند سقایی نیستم

در غم آنم که او خود را نماید بی‌حجاب

هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

من حریف ننگ و عار بیوفایی نیستم

بندبندم کن که من مرد جدایی نیستم

تلخ دارد خواب شیران جهان را مور من

خاک را ه مردم از بی دست و پایی نیستم

کرده ام من ترک دنیارا نه دنیاترک من

[...]

سعیدا

خود گدایم گرچه یار هر گدایی نیستم

یار اگر گردم بجز یار خدایی نیستم

دست خونریزی مرا در خاک و خون افکنده است

من ز دست افتادهٔ پای حنایی نیستم

ای جنون زینهار نگذاری مرا در دست عقل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه