شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۳
این دل دریادل ما عزم دریا میکند
دارد او حب وطن میلی به مأوا میکند
دل چو پرگاری روان گردد به گرد نقطهای
دایره نقش خیالی را هویدا میکند
دیدهٔ ما روی او بیند به نور روی او
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۵
در خرابات مغان خمخانه جوشی می کند
جان مستم از هوای او خروشی می کند
باد پیماید به دشت و می رود عمرش به باد
زاهدی کو غیبت باده فروشی می کند
دردسر می داد عقل از خانه بیرون کردمش
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۶
ترک عشقش ملک جان بگرفت و غارت می کند
حاکم است و پادشاهانه امارت می کند
می کند ویران سرای عقل و بیخش می کند
آنگهی از لطف خود آن را عمارت می کند
جانفروشی می کند دل بر سر بازار عشق
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۷
آب چشمم دم به دم از دل روایت میکند
قصهٔ جانم به سوز دل حکایت میکند
عاشق مستیم و عقل از خانه بیرون کردهایم
در به در میگردد و از ما شکایت میکند
دست ما بگرفت آن سلطان و ما را برگرفت
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۸
عاشق جانانم و جانم خروشی می کند
مستم و از مستیم خمخانه جوشی می کند
خستگان عشق را ساقی شرابی می دهد
این دوا از بهر دُرد درد نوشی می کند
می دهد محمود ایاز خویش را تشریف خاص
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۶
عقل از اینجا بی خبر او ره به بالا کی برد
مرغ وهم ار پر بسوزد ره به مأوا کی برد
عقل مخمور است و میخانه نمی داند کجاست
این چنین شخصی به میخانه شما را کی برد
مجلس عشقست و سلطان ساقی و رندان حریف
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۷
گر ز چین سنبل زلفت صبا بوئی برد
نافهٔ مشک ختن گیرد به هر سوئی برد
دل به دست باد خواهم داد هر چه باد باد
لیکن آن بادی که از خاک درت بوئی برد
خاک آن بادم که ما را در هوای عشق تو
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۷
چون شراب صاف درمان است مارا دُرد درد
زان همی ریزم فرود آیم به روی دُرد درد
گرم می دارد مرا صوف و حریر عشق او
غم ندارم گر ندارم در هوای برد برد
من ز میدان بلایش رو نگردانم به تیغ
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۱
ترک سرمستم دگر باره کلاه کج نهاد
ملک دل بگرفت و خان و مان همه بر باد داد
پیش سلطان داد بتوان خواستن از دیگران
چون که زو بیداد باشد از که خواهم خواست داد
عقل سرگردان ز پا افتاد و عشقش در ربود
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۳
آتشی از عشق او در بزم ما افروختند
عود جانان ، عاشقان در مجمر دل سوختند
پیر رندانیم و سرمستیم در کوی مغان
نوجوانان جهان رندی ز ما آموختند
وصله ای از خرقهٔ پشمینهٔ ما یافتند
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۸
در ازل بر ما در میخانه را بگشودهاند
تا ابد این سلطنت ما را عطا فرمودهاند
ما خراباتی و رند و عاشق میخوارهایم
عالمی پیمانهٔ پر می به ما پیمودهاند
نقش غیرش از خیال ما به کلی بردهاند
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۴
غرّهٔ ماه مبارک بین که غرّا کردهاند
طرّهٔ زلف بتم از نو مطرا کردهاند
طاق ابرویش نگر شکل هلالی بستهاند
آفتابی در خیال ماه پیدا کردهاند
نور چشم مردم است از دیده مردم نهان
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۵
جز وجود او نمی دانیم موجودی دگر
غیر جود او نمی یابیم ما جودی دگر
بود بود اوست بود ما خیالی بیش نیست
خود کجا بودی بود جز بود او بودی دگر
دوستان از دوستان دارند بسیاری امید
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۴
نقش بندی می کند هر دم خیالش در نظر
هیچ نقاشی نمی بیند چنین نقشی دگر
ماخیال عارضش بر آب دیده بسته ایم
لحظه ای بر چشم ما بنشین و دریا می نگر
آنکه زاهد در قیامت طالب دیدار اوست
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۸
روشن است از نور رویش دیدهٔ اهل نظر
در نظر بنشین خوشی اهل نظر را می نگر
وقت فرصت دان دمی بی عشق او یک دم مزن
صحبت عمر عزیز است و غنیمت می شمر
ما و دلبر در سرابستان دل همصحبتیم
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۴
گر خدا را دوست داری مصطفی رادوست دار
ور محب مصطفائی مرتضی را دوست دار
از سر صدق و صفا گر خرقه ای پوشیده ای
نسبت خرقه بدان ، آل عبا را دوست دار
دردمندانه بیا و دُرد درش نوش کن
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۶
یک هویت در مراتب می نماید صدهزار
عارفانه آن یکی در هر یکی خوش می شمار
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست
آب یک معنی بود هم صورت ناچار چار
درشب تاریک امکان نور می بخشد بماه
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۴
ار شراب نیمشب امروز سرمستیم باز
چشم مستش دیده ایم و توبه بشکستیم باز
عشق کافر کیش او ایمان ما بر باد داد
بر میان زنار کفر زلف او بستیم باز
از سر سجادهٔ ناموس خوش برخواستیم
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۶
مرغ دل در دام زلف دلبری افتاده باز
عشق جانان جان ما بر باد خواهد داد باز
زاهد خلوت نشین از خان و مان دل برگرفت
مجلسی مستانه در کوی مغان بنهاد باز
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتاده ایم
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷۷
وقت آن آمد که ما را باز بنوازی به لطف
یک زمانی از کرم با ما بپردازی به لطف
حال ما گرچه خرابست ، از کرم معمور ساز
خوش بود گر ساز ما را باز بنوازی به لطف
گرچه بر خاک درم انداختی ای نور چشم
[...]