گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

این دل دریادل ما عزم دریا می‌کند

دارد او حب وطن میلی به مأوا می‌کند

دل چو پرگاری روان گردد به گرد نقطه‌ای

دایره نقش خیالی را هویدا می‌کند

دیدهٔ ما روی او بیند به نور روی او

این عنایت بین که او با چشم بینا می‌کند

شرح اسما می‌نویسد دل به لوح جان ما

عاشقانه روز و شب احصای اسما می‌کند

دل به میخانه فتاد و خاطرش آنجا نشست

دائما جایی چنان از ما تمنا می‌کند

هر نفس آیینهٔ دل نور می‌بخشد به دل

وه چه حسنست اینکه او هر لحظه پیدا می‌کند

نعمت الله نعمتی ز انعام منعم یافته

این چنین خوش نعمتی ایثار اشیا می‌کند

 
 
 
کمال‌الدین اسماعیل

از رضی الملک الحق شرمساری حاصلست

بس که اندر حقّ من لطف و کرم‌ها می‌کند

لیک تا فصل خزان آغاز دم سردی نهاد

گوییا کآن دم سرایت با تن ما می‌کند

در خوی خجلت غرق گردد سراپایم همی

[...]

سلمان ساوجی

آفتابی از شکاف ابر ایما می‌کند

عاشقان را در هوا چون ذره رسوا می‌کند

باز در زیر نقاب فستقی رخسار گل

می‌نماید بلبلان را مست و شیدا می‌کند

لعل او با من به لطف و خنده می‌گوید سخن

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

دلبر سرمست ما عزمی به دریا می‌کند

منع نتوان کردنش چون میل مأوا می‌کند

چشم ما پر آب کرده خوش نشسته در نظر

این عنایت بین که او با دیدهٔ ما می‌کند

آفتاب حسن او هرجا که بنماید جمال

[...]

حیدر شیرازی

صانع بی‌چون که این عالم هویدا می‌کند

این همه قدرت ز صنع خویش پیدا می‌کند

چون درست مهر پنهان می‌کند

دامن گردون پر از لؤلؤ لالا می‌کند

در شب تاریک بهر روشنایی در سپهر

[...]

خیالی بخارایی

گوهر اشکم که راز دل هویدا می‌کند

ز آن نشد پنهان که بازش دیده پیدا می‌کند

اشک اگر بی‌وجه ریزد آبروی ما رواست

چون به رو می‌آید آخر آنچه با ما می‌کند

نافه گر برد از خطت عطری به صد خون جگر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه