گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

آب چشمم دم به دم از دل روایت می‌کند

قصهٔ جانم به سوز دل حکایت می‌کند

عاشق مستیم و عقل از خانه بیرون کرده‌ایم

در به در می‌گردد و از ما شکایت می‌کند

دست ما بگرفت آن سلطان و ما را برگرفت

پادشاه عادل و ما را حمایت می‌کند

در ازل بنواخت ما را همچنانی تا ابد

لطف او پیوسته یا ما این عنایت می‌کند

پیر ما عشق است و دعوت می‌کند ما را به می

مرشد عشق است و ارشاد و هدایت می‌کند

شاه ما ساقی میخواران بزم وحدت است

عاشقانه رند را نیکو رعایت می‌کند

مطرب عشاق ما مستانه می‌گوید سرود

نعمت الله این غزل از وی روایت می‌کند