گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

آب چشمم دم به دم از دل روایت می‌کند

قصهٔ جانم به سوز دل حکایت می‌کند

عاشق مستیم و عقل از خانه بیرون کرده‌ایم

در به در می‌گردد و از ما شکایت می‌کند

دست ما بگرفت آن سلطان و ما را برگرفت

پادشاه عادل و ما را حمایت می‌کند

در ازل بنواخت ما را همچنانی تا ابد

لطف او پیوسته یا ما این عنایت می‌کند

پیر ما عشق است و دعوت می‌کند ما را به می

مرشد عشق است و ارشاد و هدایت می‌کند

شاه ما ساقی میخواران بزم وحدت است

عاشقانه رند را نیکو رعایت می‌کند

مطرب عشاق ما مستانه می‌گوید سرود

نعمت الله این غزل از وی روایت می‌کند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
نسیمی

ماه بدر از روی خورشیدم حکایت می‌کند

وین سخن در جان اهل دل سرایت می‌کند

گرچه می‌خواهد که ریزد چشم مستش خون دل

زلفش از روی کرم چندین حمایت می‌کند

شهر دل معمور می‌دارد شه عشقش ولی

[...]

صائب تبریزی

آن که از اوضاع خود دایم شکایت می‌کند

خاطر دشمن فزون از خود رعایت می‌کند

می‌شود سرحلقه روشندلان روزگار

هرکه چون چشم آشنایی را رعایت می‌کند

نیست ایمن از گزند شوخ چشمان جهان

[...]

فرخی یزدی

پیش خود تا فکر نفع بینهایت می‌کند

کارفرما کارگر را کی رعایت می‌کند

ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه

کان ز داس و دست دهقانان حکایت می‌کند

فوری از نای وزیر آید نوای راضیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه