گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

ترک سرمستم دگر باره کلاه کج نهاد

ملک دل بگرفت و خان و مان همه بر باد داد

پیش سلطان داد بتوان خواستن از دیگران

چون که زو بیداد باشد از که خواهم خواست داد

عقل سرگردان ز پا افتاد و عشقش در ربود

همچو مخموری به دست ترک سرمستی فتاد

در چمن سرو سهی تا دید آن بالای او

سر به پای او فکند و پیش او بر پاستاد

خوش در میخانه را بر روی ما بگشاده اند

بس گشایش ها که ما را رو نموده زین گشاد

در خرابات مغان رندی که نام ما شنود

سرخوشانه پای کوبان رو به سوی ما نهاد

گر کسی گوید که سید توبه کرد از عاشقی

حاش لله این نخواهم کرد و این هرگز مباد