گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

گر ز چین سنبل زلفت صبا بوئی برد

نافهٔ مشک ختن گیرد به هر سوئی برد

دل به دست باد خواهم داد هر چه باد باد

لیکن آن بادی که از خاک درت بوئی برد

خاک آن بادم که ما را در هوای عشق تو

ذره ذره گرد گرداند به هر کوئی برد

گر نه کفر زلف تو بر روی ایمان چیره شد

از چه رو رومی جمالی جور هندوئی برد

در ختن با زلف تو گر دم زند مشک ختا

چین زلفت آبروی او به یک موئی برد

دل ببردی از برم جان می‌بری خوش می‌کنی

ای خوشا وقت دل و جانی که خوشخوئی برد

سید ار باری برد در عشق تو بار تو است

زان‌که خوش باشد که یاری بار مهروئی برد