گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عاشق جانانم و جانم خروشی می کند

مستم و از مستیم خمخانه جوشی می‌ کند

خستگان عشق را ساقی شرابی می دهد

این دوا از بهر دُرد درد نوشی می کند

می دهد محمود ایاز خویش را تشریف خاص

پادشاهی این کرم با کهنه پوشی می کند

دردسر می داد عقل از خانه بیرون کردمش

ایستاده بر در و دزدیده گوشی می کند

چون کنم اسرار دل با زاهد هشیار فاش

جان سرمستم هوای می فروشی می کند

گفتمش جامی بده گفتا بگیر اما خموش

جانم از ذوق این حکایت با خموشی می کند

نی حدیث نعمت الله می کند با عاشقان

ناله اش بشنو که از جان خوش خروشی می کند