گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

آتشی کز هجر یوسف در دل یعقوب بود

در دل خونین من دوش از غم محبوب بود

همچو نوح از اشک چشمم کردطوفانی به پا

بر دل من آفرین کز صبر چون ایوب بود

بهر موسی جلوه گر نوری که شددرکوه طور

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

هرکه را دیدم به دیدار رخت مشتاق بود

حسن رخسار تو از بس شهره آفاق بود

ماه چون روی تو بود ار ماه مشکین زلف داشت

سروچون قدتوبود ار سرو سیمین ساق بود

صفحه روی تو نیکومستندی شد به حسن

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

 

از غم رویش مبین کز گریه چشمم نم بود

دامنم را بین که اندر هر کنارش یم بود

در دل هر آدمی باشد در این عالم غمی

من غمی دارم به دل کاندر دل عالم بود

قدچون تیرم کمان آسا چه غم گر گشته خم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

 

من نه آن مستم که باک از شحنه وشاهم بود

داده شه فرمان به هر کاری که دلخواهم بود

من به بزم شاه خوردم می خود آگاه است شاه

اسم شب دانم چه غم گر شحنه در راهم بود

من به راه عشق خواهم رفت تا در کوی دوست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

مردمان بینند کز چشمم همی خون می رود

کس نداند از کجا می آید وچون می رود

پر شود دامانم از یاقوت و مرجان و عقیق

چون حدیثی بر لبم ز آن لعل میگون می رود

روی مه زآن پر کلف شد وآسمان زآن نیلگون

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

سر بزن از زلف اگر خواهی که دلبرتر شود

شمع هم روشن تر آید هر زمان بی سر شود

دلبری چیز دیگر داردنه هر خوش منظری

چشم وابروئی نکو دارد توان دلبر شود

ای بت عابد فریب ای آفت صبر وشکیب

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

بی سبب نبود که یار ازچشم خود دورم نمود

دیدچون مستاست وخنجر دار منظورم نمود

خواستم کز شهد لبهایش دهان شیرین کنم

تلخکام از مژه چون نیش زنبورم نمود

من نبویم مشک و نه کافور جویم ز آنکه یار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

آن پری پابست گیسوی گره گیرم نمود

عاقبت دیوانه ام کرد وبه زنجیرم نمود

من نمی دادم بدودل نعلی از ابروی خویش

اندرآتش بردوسحری کردوتسخیری نمود

اینهمه چنین برجبین و چهرم از پیری مبین

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

دردعشق یار را تدبیر نتوانم نمود

پنجه اندر پنجه تقدیر نتوانم نمود

در ره سیلاب اشک چشم بنیان دلم

شد چنان ویرانه کش تعمیر نتوانم نمود

چاره دیوانه این باشدکه زنجیرش کنند

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

 

دوش ساقی پیشم آمد تاکه جام می دهد

گفتم ار خواهی که من نوشم بگو تا وی دهد

می حرام آمد ولی درکیش من گردد حلال

جام می گیردچووی من هی خورم او هی دهد

نائی امشب وه چه خوش از روی معنی نی زند

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

جز قد دلبر که داردطره های مشکبار

کس درخت سرونشنیده است کآرد مشک بار

سروجا گیرد کنار جوکنارم زآب چشم

شد چو جوکان سرو بالایم نشنید درکنار

خواهش سیر گلستانش کجا باشد دگر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

 

عاشق روی توام با کفر وایمانم چه کار

می پرستم من تو را با این و با آنم چه کار

گشته ام از دولت عشقت زعالم بی نیاز

با گدائی سرکویت به سلطانم چه کار

روی توتاریک شب را روز روشن میکند

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

با لب لعلت مرا با چشمه حیوان چه کار

با خط و خالت مرا با سنبل وریحان چه کار

سروقدی لاله خدی گلرخی نسرین بری

چون تورا دارم مرا با باغ وبا بستان چه کار

چون توئی دلبر مرا گر دل برفت ازکف چه غم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

 

زد سر زلف خود آن دلبر که اکنون دل ببر

هر که جان دارد به تن از دست اوچون دل ببر

دلبری آموخت لیلی از نگار من که گفت

پرده را از روی بردار وز مجنون دل ببر

از غم زلفت دلم در قید حسرت شد اسیر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

تا به کی از دوری روی تو باید کرد صبر

شد فغانم رعد وآهم برق وچشمم ز اشک ابر

نیست جز مردن مرا دیگر علاجی از طبیب

چاره درد دلم را رو مده داروی صبر

زنده گردم خیزم از جا وکفن درم ز شوق

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

 

گفتمش بوسی ز لب ده گفت بر کف جان بگیر

گفتمش دارم به کف هم جان وهم دل هان بگیر

لب نهادم بر لبش تا بوسمش خندیدوگفت

شکر افشان است لعلم زیر او دامان بگیر

گفتمش زلفت چو چوگان درنظرآید مرا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

 

خواه اندر کعبه باش وخواه در بتخانه باش

هرکجا باشی به یاد آن بت جانانه باش

گفتمش شمع رخت چون برفروزد چون کنم

گفت بهر سوختن آماده چون پروانه باش

گفتمش رخ چون پری داری وچون زنجیر زلف

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

 

عقل را چندی زمن بیگانه می کردند کاش

ساکنم در گوشه میخانه می کردند کاش

زندگی جاودان تا گیرم از سر بعد مرگ

کاسه فرق مرا پیمانه می کردند کاش

بر فروزد هر کجا شمع عذار آن نازنین

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰

 

دلبر سیمین تن من دل ز آهن باشدش

با همه مهر آنچه داردکینه با من باشدش

با دل من جنگ داردگویی آن مژگان سنان

کابروی چون تیغ و زلف همچوجوشن باشدش

دارد از لب غنچه از روگل زموسنبل کجا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۱

 

لعلی ازکان بدخش آورده لب می خواندش

شور عالم در لبش شیرین رطب می خواندش

شد ترشح قطره خونی زچشمم بر رخش

از دل من قطره خونی است لب می خواندش

روشنی روی او وتیرگی موی اوست

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode