گنجور

 
بلند اقبال

مردمان بینند کز چشمم همی خون می رود

کس نداند از کجا می آید وچون می رود

پر شود دامانم از یاقوت و مرجان و عقیق

چون حدیثی بر لبم ز آن لعل میگون می رود

روی مه زآن پر کلف شد وآسمان زآن نیلگون

دود آهم روز وشب از بس به گردون می رود

عاقبت جانم ز تن ناچار خواهد شد برون

وز دلم مهر تونتوان گفت بیرون رود

هرچه را بینی به عالم هست قانونی ولی

جور تو با ما است کو بیرون ز قانون میرود

سوختم از آتش غم وین عجب کز آب چشم

از کنار هر کنارم رود جیحون می رود

چون بلنداقبال حیران گشته عقل از کار خویش

رگ چولیلی می گشاید خون ز مجنون می رود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode