گنجور

 
بلند اقبال

آن پری پابست گیسوی گره گیرم نمود

عاقبت دیوانه ام کرد وبه زنجیرم نمود

من نمی دادم بدودل نعلی از ابروی خویش

اندرآتش بردوسحری کردوتسخیری نمود

اینهمه چنین برجبین و چهرم از پیری مبین

درجوانی عشق روی اوچنین پیرم نمود

نیست از بسیاری عمر اینکه پشتم گشته خم

قد خمیده چون کمان آن قدچو تیرم نمود

اندر اول سر به سر هجرش مرا دیوانه کرد

واندر آخر وصل او آباد وتعمیرم نمود

گفتم آهوئی است چشم او چو دیدم مژه اش

مات گشتم درنظر چون چنگل شیرم نمود

چون بلند اقبال بودم درهمه قولی فصیح

وصف رویش اخرس وعاجز ز تقریرم نمود