گنجور

 
بلند اقبال

من نه آن مستم که باک از شحنه وشاهم بود

داده شه فرمان به هر کاری که دلخواهم بود

من به بزم شاه خوردم می خود آگاه است شاه

اسم شب دانم چه غم گر شحنه در راهم بود

من به راه عشق خواهم رفت تا در کوی دوست

گر به هر گامی که بردارم دو صدچاهم بود

نیست غم هست ار شب تاریک وراه سنگلاخ

چون خیال زلف وروی او شب ماهم بود

زاهد از می خوردنم اندیشه از دوزخ مده

هفت دوزخ یک شرار از شعله آهم بود

بسکه شیرین است عشقش از غم شیرویه سان

همچودارا زخم خنجر برجگر گاهم بود

در فلک گویدملک با زهره گر خوانی دگر

غیر اشعار بلند اقبال اکراهم بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode