گنجور

 
بلند اقبال

بی سبب نبود که یار ازچشم خود دورم نمود

دیدچون مستاست وخنجر دار منظورم نمود

خواستم کز شهد لبهایش دهان شیرین کنم

تلخکام از مژه چون نیش زنبورم نمود

من نبویم مشک و نه کافور جویم ز آنکه یار

بی نیاز از روی و مواز مشک وکافورم نمود

چون لبش آمدعقیق آسا خطش فیروزه فام

گه مقیم اندر یمنگاه درنشابورم نمود

عاشقی را بعد مردن زنده دیدم گفتمش

چون شدی گفتا گذر یار از سر گورم نمود

زاهدا من می نخوردم چند تکفیرم کنی

از نگاهی چشم دلبر مست ومخمورم نمود

بودم اندر پستی وظلمت بسی از هجر دوست

وصل رخسارش بلند اقبال وپر نورم نمود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode