گنجور

 
بلند اقبال

با لب لعلت مرا با چشمه حیوان چه کار

با خط و خالت مرا با سنبل وریحان چه کار

سروقدی لاله خدی گلرخی نسرین بری

چون تورا دارم مرا با باغ وبا بستان چه کار

چون توئی دلبر مرا گر دل برفت ازکف چه غم

گرتوئی دربر مرا دیگر به این وآن چه کار

گر به خلوتگاه قرب خود مرا منزل دهی

دیگرم با حور وقصر وروضه رضوان چه کار

دیدی ای دل جز پریشانی نبستی هیچ طرف

بارها گفتم تو را با طره جانان چه کار

من نمی گویم که زلف رهزنت با من چه کرد

خود تو می دانی کند با آدمی شیطان چه کار

اتشی اندر نیستان زن ببین چون می کند

رومپرس از من که با من می کندهجران چه کار

من گدای عشقم اشکم سیم ورخسارم زر است

دیگرم با زر و سیم ومنصب سلطان چه کار

ای منجم گر سخن گوئی ز مهر وماه گو

ورنه ما داریم بابهرام وبا کیوان چه کار

من همی دانم پرستش می کنم از دلبری

باشدم با کفر ودین ومذهب وایمان چه کار

گر بلند اقبال را دل بی سروسامان بود

نیست غم شوریدگان را با سروسامان چه کار