گنجور

 
بلند اقبال

گفتمش بوسی ز لب ده گفت بر کف جان بگیر

گفتمش دارم به کف هم جان وهم دل هان بگیر

لب نهادم بر لبش تا بوسمش خندیدوگفت

شکر افشان است لعلم زیر او دامان بگیر

گفتمش زلفت چو چوگان درنظرآید مرا

گفت پس گوئی ز دل در پیش این چوگان بگیر

گفتمش لعل تو یاقوت است یا قوت روان

گفت مرجان است از بوسیدش مرجان بگیر

گفتم آن دل را که زلفت برد بشکستش چرا

گفت از بس بودنازک از لبم تاوان بگیر

گفتم از عشقت بلند اقبال کارش مشکل است

گفت هر مشکل که پیش آید تورا آسان بگیر

گفتمش آخر تو را در زیر فرمان آورم

گفت پس از احتشام الدوله رو فرمان بگیر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode