گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

می توان جان باخت اما از وفا نتوان گذشت

مگذر از حق از سر این ماجرا نتوان گذشت

گر نباشد پای همت لنگ، ای موسی چرا

در طریق ترک از چوب عصا نتوان گذشت؟

زلف او زنجیر در پای صبا می افکند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

گر ز عالم داد یا بیداد یا بر باد رفت

از جهان کی رفت چیزی هر چه رفت از یاد رفت

هیچ کس از مجلس زاهد نیامد بی غمی

هر که رفت از صحبت دردی کشان دلشاد رفت

هیچ گل بی رنگ و بو و میوه در این باغ نیست

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

در شکنج زلف او دل تاب نتواند گرفت

چون کتان، کام از شب مهتاب نتواند گرفت

کی لب شیرین کند کار نگاه تلخ را

جای می را گر دهد جان آب نتواند گرفت

کام از کامل عیاران یافتن آسان مدان

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

دل ز تکرار بهشت حور از کوثر گرفت

آن قدر سودم به صندل سر، که درد سر گرفت

سرنوشتم بود دیدم کفر غالب شد به دین

حسن خط، حسن جمال یار را دربر گرفت

کثرت عاشق به بالا برد کار حسن را

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

هر که آمد عمر خود را صرف سامان کرد و رفت

شمع را نازم که جسم خویش را جان کرد و رفت

تیشه را بر سر نه از بی طاقتی فرهاد زد

کوه کندن را برای خویش آسان کرد و رفت

گریه ام کی همچو شبنم منت از گل می کشد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

 

جوهر تیغی که من بر آن کمر می‌بینمت

سبزهٔ خاک شهیدان تا کمر می‌بینمت

خنده کردی و تبسم آن دهان تنگ را

حقهٔ لعل پر از در و گهر می‌بینمت

تا کجا پا را حنایی کرده بیرون آمدی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

 

چند ای عمامه داران بر سر دستار، بحث

بر سر سجاده و تسبیح و بر زنار بحث

با رقیبان جنگ ما در کوی او نبود عجب

از خمارآلودگان در خانهٔ خمار بحث

نیست ما را گفتگو ما بندهٔ امریم و بس

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

دیدهٔ غفلت گشا دریاب فیض نور صبح

می شوی خورشید عالم چون شوی منظور صبح

خفته در آغوش مطلوبی ز رویش بی نصیب

گشته ای از تیره بختی همچو شب مهجور صبح

پاک می سازد کسی را از هوس موی سفید

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

شیخ گر از سنت و فرضانه می‌یابد مراد

پیر ما از شیشه و پیمانه می‌یابد مراد

هر کجا حسن گلوسوزی است با کام من است

شمع چون روشن شود پروانه می‌یابد مراد

مفلسان از سایهٔ بال هما مستغنیند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۵

 

نشئهٔ سرشار چشم مست ساقی کار کرد

راه ناهموار هستی را به ما هموار کرد

خواب غفلت در شب هستی ز هوشم برده بود

یاد او کردم تپیدن های دل بیدار کرد

زرد روتر می شود از مهر در چشم کسان

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶

 

نشئهٔ سرشار چشم مست ساقی کار کرد

راه ناهموار هستی را به ما هموار کرد

غنچه شد آشفته و زاری کنان از خویش رفت

بسکه بلبل در گلستان ناله های زار کرد

خواب غفلت برده بود از هوش ما را لیک دوش

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷

 

در سواد خط خوبان بسکه دل شبگیر کرد

همچو صبح صادقم در این سیاحت پیر کرد

زلف خوبان بسکه در این گوشه واگردیده است

جذبه را در خلوت ما عشق در زنجیر کرد

خواب دیدم زلف معشوقی به دست آورده ام

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

 

داغ را چون لاله اجزای بدن خواهیم کرد

بعد از این مانند گل جا در چمن خواهیم کرد

قوتی گر مانده باشد بعد از این در پای فکر

چشم را پوشیده سیر انجمن خواهیم کرد

گفتگو با خلق تشویش دل آزرده است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲

 

موج خیز گریهٔ ما چشم تر بار آورد

صندل پیشانی ما درد سر بار آورد

نخل حرص و بی وفایی و طمع در این چمن

جز پشیمانی چه باشد چون ثمر بار آورد

برنمی آید بجز معنی ز نطق اهل دل

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

 

نی همین در نی از آن لب ناله حسرت می‌خورد

شکرستان‌ها از آن تبخاله حسرت می‌خورد

طرفه تسخیر است در پیری و ایام شباب

آرزو دارد جوان صدساله حسرت می‌خورد

جام زر بی می اگر خوش بود پس نرگس چرا

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴

 

آنچه قسمت کرده هرکس روزی خود می‌خورد

طعمهٔ خود باز و کرکس روزی خود می‌خورد

از ره نظاره عاشق کام می‌یابد ز حسن

با دهان دیده، نرگس روزی خود می‌خورد

منعمم از آن روی گندمگون مکن چون مور خط

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۵

 

چون ز خون عاشق آن رخساره گل، مل می‌خورد

صد گره بالای هم از ناز کاکل می‌خورد

می‌کند از عاشقان، معشوق جذب رنگ را

دایماً در این چمن گل خون بلبل می‌خورد

وحشی دل تازه دارد کام از زلف بتان

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹

 

از نگاه غیرجانان چهره در هم می کشد

روی گل شرمندگی از چشم شبنم می کشد

آه یعقوبی رسن بازی اگر خواهد نمود

یوسف ما خویش را از چاه زمزم می کشد

گر سلیمان است انگشت ندامت می گزد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱

 

آن نگاه آشنای مشکل آسانت چه شد

با اسیران سر آن کوی، احسانت چه شد

نی ترحم با فقیران نی کرم با بندگان

ای سرت گردم دل و جانم به قربانت چه شد

سوختی از گرمی خوی ای سراپا آفتاب

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲

 

پای بر نرگس نهادی چشم بلبل تازه شد

شاخ سنبل را شکستی خاطر گل تازه شد

آن قدر در راه فقر و نیستی کردیم صبر

تا قناعت سبز گردید و توکل تازه شد

شب سخن از پیچش آن زلف آمد در میان

[...]

سعیدا
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۷