گنجور

 
سعیدا

نی همین در نی از آن لب ناله حسرت می‌خورد

شکرستان‌ها از آن تبخاله حسرت می‌خورد

طرفه تسخیر است در پیری و ایام شباب

آرزو دارد جوان صدساله حسرت می‌خورد

جام زر بی می اگر خوش بود پس نرگس چرا

سرنگونش کرده و از لاله حسرت می‌خورد؟

بس که چشمش بر قفا افتادگان دارد نگاه

خال پشت چشم بر دنباله حسرت می‌خورد

همچو عنبر گرچه سودایم سعیدا خاک شد

برده‌ام بویی کز آن دلّاله حسرت می‌خورد