گنجور

 
سعیدا

می توان جان باخت اما از وفا نتوان گذشت

مگذر از حق از سر این ماجرا نتوان گذشت

گر نباشد پای همت لنگ، ای موسی چرا

در طریق ترک از چوب عصا نتوان گذشت؟

زلف او زنجیر در پای صبا می افکند

نازکی هر چند ای دل از صبا نتوان گذشت

کشتیت را بادبان سودی ندارد ز این محیط

[لنگری] داری گران چون مدعا نتوان گذشت

من چسان از سبز ته گلگون مینا بگذرم

الفتی دارد که چون رنگ از حنا نتوان گذشت

برنمی آید ز دل بی گریه آهم تا به لب

آب چون نبود ز دشت کربلا نتوان گذشت

کشتی و بوسی طمع دارم از آن لب تا به حشر

بگذرم از خون ولی از خون بها نتوان گذشت

کشتی تن کند چون لنگر از این دریای خشک

بی مدد دیگر ز موج بوریا نتوان گذشت

تا سعیدا حرص خسبیده است بر پهلو تو را

بوریای یاری، ز نقش بوریا نتوان گذشت