گنجور

 
سعیدا

چون ز خون عاشق آن رخساره گل، مل می‌خورد

صد گره بالای هم از ناز کاکل می‌خورد

می‌کند از عاشقان، معشوق جذب رنگ را

دایماً در این چمن گل خون بلبل می‌خورد

وحشی دل تازه دارد کام از زلف بتان

آهوی این دشت دایم برگ سنبل می‌خورد

گرچه مدحم پیش قدر مرتضی برگ که است

نیست ضایع خاطرم جمع است دلدل می‌خورد

می‌برد چون خس سعیدا آخرش سیل فنا

با وجود می کسی غم زیر این پل می‌خورد؟